تاریخ آهنگ بلا چاو از ایتالیای قرن نوزده و فاشیستای قرن بیستم و هیتلر بی رحم تا وضعیت امروزی این آواز تاریخی
خیلی از مردم، آهنگ بلاچاو رو با سریال La casa de papel یا مانی هایست میشناسن. اما چیزی که شاید همون خیلی از مردم ندونن، اینه که نقش این آهنگ توی تاریخ جهان، خیلی خیلی خیلی بزرگتر از نقشش تو این سریاله.
در این قسمت میشنوید:
تاریخ اولین نسخهی آهنگ بلا چاو که توسط زنان رنجدیده کشاورز خوانده میشد
نقش ایتالیا در جنگ جهانی دوم
وضعیت نابسامان ایتالیا بعد از جنگ جهانی دوم علیرغم برنده شدن در جنگ
زندگینامه بنیتو موسولینی دیکتاتور فاشیست ایتالیا
داستان تاسیس حزب فاشیست ایتالیا
داستان قدرت گرفتن موسولینی
نقش موسولینی در جنگ جهانی دوم
نتایج جنگ جهانی دوم برای ایتالیا
تولد دوبارهی آهنگ بلا چاو به عنوان آهنگ مبارزاتی علیه موسولینی
ورژن فارسی آهنگ بلا چاو که توسط شکیب مصدق بر ضد جنایات طالبان خوانده شده
اپیزودهای مرتبط:
سلام
به اولین قسمت ویژهی چیزکست خوش اومدین. معمولا توی این پادکست من ارشیا عطاری برای شما از تاریخ چیزها میگم. البته که تو اپیزودهای ویژه داستان یکم فرق میکنه.
این اولین اپیزود ویژه چیزکسته. یه کوچولو در مورد اپیزود ویژه توضیح میدم، بعدش سریع میرم سر اصل مطلب که حوصلتون سر نره. توی اپیزودهای ویژه ما از دنیای تاریخ چیزها فاصله میگیریم و میریم در مورد بقیهی اجزای تاریخ حرف میزنیم. یعنی موضوع اپیزودهای ویژه، تاریخ چیزهای لمس کردنی نیست. بلکه دقیقا برعکسه؛ توی اپیزودهای ویژه ما از اجزای غیر مادی تاریخ میگیم. این اجزا میتونن آدمای مهم، وقایع تاریخی، اصطلاحات، نمادهای فرهنگی و اینجور چیزا باشند. این اپیزود که دارین میشنوین، در مورد یکی از همین نمادهای فرهنگیه. یک قطعه موسیقی؛ آهنگی که این روزا، به واسطهی سریال لاکاسا د پاپل یا مانی هایست، خیلی ورد زبون شده و شاید شما توی این سریال شنیدینش.
اما اگر شما هم مثل من این سریال ندیدین، بازم امکانش کمه که حداقل یک بار به گوشتون نخورده باشه. اهمیت این آهنگ خیلی خیلی بیشتر از نقشش توی یه سریاله. حدود دویست سال تاریخ پشت این آهنگ خوابیده. آهنگی که مرزها رو پشت سر گذاشته و شده سرود ملی اعتراضات مردم، توی هر گوشهی دنیا. آهنگی که یادگار روزهای جنگ، استبداد، گرسنگی، مبارزه و مقاومته.
اهمیت این اهنگ خیلی بیشتر از چیزیه که فکر میکنید. اگر هنوز براتون مشخص نیس که من دارم در مورد چه آهنگی صحبت میکنم، فقط چشماتون و ببندید و به این چند ثانیه از این قطعه گوش کنید.
برای اینکه قصهی بلا چاو رو تعریف کنیم، باید بریم اواخر قرن نوزده؛ ینی صد و سی چهل سال پیش. مکان کجاست؟ شالیزارهای شمال ایتالیا. توی این شالیزارها هر سال کلی برنج کاشته میشد. این برنجها هم غذای خود ایتالیا را تامین میکرد هم به کشورهای دیگه صادر میشد. این حجم از محصول، کلی نیروی انسانی و کارگر لازم داشت که بهشون برسن و یه برداشت خوب و تضمین کنند.
بین این کارگرای مختلفی که هر کدوم مسولیت یه بخش از پروسهی کاشت برنجو داشتن، یسری کارگر فصلی بودن که توی سه ماه فصل بهار کار میکردن. کارشون چی بود حال؟ا توی کاشت برنج یه پروسهای بود به اسم موندا. موندا واسه این انجام میشد که برنجهای تازه کاشته شده، به خاطر تغییر دمای شب و روز صدمه نبینند. دوتا بخشام داشت. پیوند زدن گیاهها و هرس کردن علفها. کار خسته کننده و طاقت فرسایی بود واقعا.
کارگرهایی که کار موندارو انجام میدادن، معمولا زنای فقیری بودند که از نظر طبقهی اجتماعی پایین حساب میشدن. جزو فرودستان بودن بندگان خدا. این کارگرا صبح تا شب جون میکندند تا ریسای پر فیس وافادشون بتونن پول رو پول بذارن و از زحمت اینا سود ببرند از صبح که آفتاب میزد، این خانمای کارگر کمرشون خم بود تا بوق سگ. پدرشون در میومد طفلکیا. حالا سختی خود کار به کنار؛ شرایط کاری هم براشون خیلی سخت بود.
نه پول درست حسابی بهشون میدادن، نه امنیتی داشتن، نه سلامتیشون برای کسی مهم بود، نه اصن حق و حقوقی داشتن. توی این روزای سخت، بین کارگرهایی که کار موندارو انجام میدادند، کمکم یکی دو نفر پیدا شدن و گفتن آقا این زندگی ما داریم؟ صبح تا شب جون میکنیم، زحمت میکشیم و عرق میریزیم واسه چی؟ همون چندرغازی که بهمون میدن باید خرجا درمونمون کنیم.
والا به خدا کمرمون دیگه راست نمیشه؛ دست و پا نمونده برامون. کلی از دوستامون جونشونو سر کار از دست دادن و صاحبای زمینا ککشون هم نگزیده. بالا بردن امنیت محیط کار بخوره تو فرق سرشون، یه تسلیت بهمون نگفتن. این وضعیت باید یه جا تموم بشه! این حرفا نفر به نفر پخش شد و به زمینهای دیگه هم رسید و کم کم یه حرکت مقاومتی درست شد و کمکم کارگرا شروع کردن به مبارزه واسه گرفتن حقوقشون. توی دوران مبارزهی کارگرای موندا، کم کم یه شعری که معلوم نبود کی ساختتش، ورد زبونهاشون بود.
شعری که وضعیت کارگرای موندارو توضیح میداد و امید یه فردای بهترو میداد. از زمزمههای یواشکی به آوازهای یه نفر و سرود های دستجمعی تبدیل شد و از یه زمین به زمین دیگه از یه شهر به شهر دیگه رسید. صبح تا شب کارگرای موندا این شعر میخوندن و انگار ازش نیرو میگرفتن. انگار تو روزهای سخت این شعر بهشون قدرت میداد که ادامه بدن و برای رسیدن فردای بهتر تلاش کنن.
انگار نشونهای از اتحادشان بود و با هر بار خوندنش قویتر میشدند. فرقی نمیکرد کی وکجا؛ این شعر مثل سرود رسمی قیام کارگرای موندا همیشه در حال خوانده شدن بود. موقع کار، موقع اعتراض، موقع غذا، موقع اعتصاب، موقع جشن، موقع مرگ؛ یه نفره، دو نفره، صد نفره. این سرود رسما شده بود شناسنامهی کارگرای موندا. سرود بلا چاو به مبارزهی کارگرهایی که گفتیم جون داد و بالاخره بعد از سالها مبارزه و مقاومت، این کارگرای تشنهی آزادی تونستن تو اوایل قرن بیستم، به حقوقشون برسن و پیروزی شون رو با خوندن این سرود جشن بگیرن.
از نسخهی اولیهی این شعر کسی چیزی نمیدونه. ولی قدیمیترین نسخهای که مال اون زمان بوده و موضوعشم مربوط به این کارگرها بوده، شعرش اینیه که براتون میخونم. فقط قبل اینکه شعرو بخونم بهتون بگم که بلا چاو که به ایتالیایی میشه خداحافظ زیبا، خیلی توی شعر تکرار میشه واسه همین فقط بار اول میخونم و بعدش بقیهی قسمتهای شعرو میخونم:
سپیده دم از خواب بیدار میشوم.آه خداحافظ ای زیبا،خداحافظ ای زیبا،خداحافظ.سپیده دم از خواب بیدار میشوم،باید به سوی شالیزارها بروم و بین حشرات و پشهها کار سخت، آری باید سخت کار کنم. رییس با چوبی برای تنبیه ایستاده است و ما با پشت خمیده کار میکنیم.آه خدای من عجب شکنجهای!وقتی که صبح تو را صدا میزنم و هر ساعتی که اینجا میگذرانیم، جوانیمان را از دست میدهیم.اما روزی خواهد آمد که همگی ما، در آزادی کار خواهیمکرد.
چیزی که الان شنیدید، نسخهایه که در موردش حرف میزدیم. بعد از تمام شدن مبارزات کارگری موندا، این سرود هم کمکم داشت از یاد و خاطرهی مردم میرفت. تا اینکه ایتالیا با یه اتفاق بزرگ روبهرو شد. سال 1914، جنگ جهانی اول شروع شد. نیروهای متفقین توی سال اول جنگ، امپراتوری بریتانیا، امپراتوری روسیه و فرانسه بودند. ایتالیا زمان شروع جنگ بیطرف بود. یکم که گذشت، متفقین با حکومت ایتالیا یه عهدنامه امضا میکنند، که به اسم معاهدهی لندن معروف شد.
معاهدهی لندن باعث شد ایتالیا بره جز نیروهای متفقین. حالا متفقین چجوری مخ ایتالیا رو زدن؟ تو این معاهده لندن به ایتالیا گفتن شما به امپراتوری اتریش مجارستان که جزو متحدینه و دشمن ماست و همسایهی شما حمله کن، ما هم بعد جنگ بخشهایی از خاک اتریش مجارستانو میدیم به شما، تا دلتم بخواد پول میدیم بهتون. اینطوری شد که سال 1915 ایتالیا ام وارد جنگ شد. تو این جنگ ایتالیا خیلی قوی عمل نکرد؛ ولی از شانس خوبشون اتریش مجارستانم همچین خوب عمل نکرده بود. تو جریان این جنگ و کشمکش بودند که سال 1917، ایتالیا یک شکست خیلی سنگین از متحدین خورد. نیروهای متحدین تا بیخ گوششون اومدن و داشتن ونیز رو تصاحب میکردن.
تو این شرایط دولت ایتالیا واسه اینکه به سربازاش انگیزه بده که بجنگن، بهشون گفت شما خوب بجنگین، ما ام بعد جنگ بهتون زمین میدیم که حالشو ببرید. قول الکیم داده بود؛ مگه چقدر زمین داشت ایتالیا که بخواد به این همه سرباز بده. رسما وعده سرخرمن بود؛ خلاصه به هر جون کندنی بود، ایتالیا داشت سر پا نگه میداشت خودشو. گذشت و گذشت و گذشت، تا اینکه جنگ تموم شد و متفقین شدند پیروز جنگ. دولت ایتالیا هم که جزو متفقین بود با دمش گردو میشکست و آقا چه سودی کردیم!
هم الان کلی پول گیرمون میاد، هم کلی از خاک اتریش مجارستان میشه مال ما؛ اما زهی خیال باطل. متفقین که دور هم جمع شده بودند که تصمیم بگیرن چه بلایی سر متحدین که تو جنگ شکست خورده بودند بیارن، نخست وزیر ایتالیا گفت آقا این زمینایی که ما صحبتش و کردیم لطفا فراموش نشه، ما قولشو به مردممون دادیم. متفقین پپ میزنن زیر خنده گفتن برو بابا دلت خوشه. خیلی خوب جنگید زمینم میخواد. بذار فعلا به کارهای مهم برسیم بعدش بیایم ببینیم چی میرسه به شماها.
اینطوری شد که یه کوچولو از زمین هایی که قولشو به ایتالیا داده بودند رسید به ایتالیا، بقیش که یه بخش بزرگی از خاک اتریش مجارستان بود و دادن به یوگسلاوی. دولت ایتالیا هم دست از پا درازتر برگشت و وقتی مردم گفتن که چی شد اون زمینا؟ گفت چیزه، فعلا یه کمشو دادن بهمون. کمه ها ولی جای رشد داره. اینجوری شد که مردم ایتالیا هم فهمیدن که کلاه گشادی رفته سرشون. این قضیه بیکلاه ماندن سر ایتالیا از جنگ یه طرف، شرایط اقتصادی افتضاحی که ایتالیا بعد از جنگ پیدا کردم شد قوز بالاقوز.
اقتصاد ایتالیا فاجعه شده بود؛ انگار نه انگار اینا تو تیم برنده بودن. وضعیت ایتالیای برنده تو جنگ، فرق زیادی با آلمان شکست خورده از جنگ نداشت. وضعیت سیاسی بیثبات، اقتصاد شکست خورده، بیکاری شدید، تعطیل شدن کارخانهها و توقف تولید، له شدن غرور ملی. یادتونه گفتم تو جنگ واسه اینکه به سربازا انگیزه بدن میگفتن بهتون زمین میدیم؟ این زمینا رو هم به هیچکس ندادن. دیگه مردم ایتالیا کارد میزدی خونشون در نمیومد. تو این وضعیت یه سری حزب سوسیالیست اومدن و خواستند با عملیاتهای نظامی و کودتا و این حرفا یه انقلاب کمونیستی بکنن.
مثل اتفاقی که برای امپراطوری روسیه افتاده بود و تبدیلش کرده بود به شوروی. در مورد انقلاب شوروی و تفکرات کمونیستها و سوسیالیست ها هم چون به داستان مربوط نیست، توضیح نمیدم؛ ولی اگر در موردش کنجکاوین، توصیه میکنم اپیزودهای پنجم و شیشم پادکست معجونو گوش کنید. که اونجا کامل اینا رو توضیح دادن نوید و مسعود. خلاصه که یه عده خواستن کودتا بکنن و انقلاب سوسیالیستی بکنن تو ایتالیا. اما مردم ایتالیا دل خوشی از سوسیالیستها نداشتند و نمیخواستند شبیه شوروی بشن. این شد که اکثر مردم برای اینکه نذارن سوسیالیستها قدرت بگیرن، رفتن طرف تنها گروهی که در مقابل سوسیالیستها وجود داشت. یعنی کیا؟ فاشیستها.
کلمهی فاشیست توی قرن بیست و یک خیلی ترسناک به نظر میاد. با شنیدن کلمهی فاشیسم یاد دیکتاتوری، جنگ، خونریزی، نسلکشی، شکنجه و کلی کارهای ضد انسانی دیگه میوفتیم. اما توی سالهای اوایل قرن بیستم، فاشیستها اون موجودات ترسناکی که چند سال بعد شدن نبودن. فاشیستها هم توی ایتالیا یه گروه سیاسی بودن مثل بقیهی گروههای سیاسی. توی اون دوران چیزی که همهی مردم از فاشیستها میدونستن، این بود که فاشیست ها به خون این سوسیالیستهای شوروی پرست تشنهان.
اما این فقط پوستهی واقعیت بود. رهبری فاشیستها رو مردی به عهده داشت، که امروز به عنوان یکی از بیرحمترین دیکتاتورهای تاریخ ازش یاد میشه. کسی که شنیدن اسمشم تلخی روزهای جنگ جهانی دوم و یادمون مییاره و عکسش کنار آدلف هیتلر، نماد جنایات جنگ جهانی دومه. رهبر حزب فاشیست ایتالیا، بنیتو موسولینی. موسولینی یه جوون سرکش و مشکل ساز بود که یه عمر با قلدر بازی روزگارشو گذرونده بود. اون اولا به خاطر بابای سوسیالیستش، خودشم سوسیالیست بود و تا یه مدتی هم توی روزنامهی سوسیالیستها مطلب مینوشت و به همین واسطه بین سیاسیون یه اسمی هم در کرده بود.
جنگ جهانی اول که شروع شد، سوسیالیستها که مدافع حقوق کارگری بودن، مخالف جنگ بودند و میگفتند جنگ فقط کارگرای کشور های مختلف رو به جون همدیگه میندازه. موسولینیام اول همینجوری فکر میکرد. ولی بعد نظرش عوض شد و گفت خب این جنگ میتونه یه فرصتی باشه که ما تو مملکتمون یه انقلاب راه بندازیم. بقیه سوسیالیستها گفتن آخه پسر من، بنیتو جان؛ هر کاری حساب داره، کتاب داره. کارگران جهان متحد شوید چیشد پس.
ولی موسولینی حرف تو کلش نمیرفت و قدرت از آرمان براش مهمتر بود. این شد که انقدر هیزم به آتش جنگ ریخت تا از روزنامهی حزب سوسیالیست اخراجش کردن. اینم کم نیاورد و رفت روزنامه خودشو راه انداخت تا بتونه نظراتشو بدون جواب پس دادن به کسی چاپ کنه. ایدههای خشن و رادیکالی که بیشتر از این که حال و هوای سوسیالیستی داشته باشه، بوی ملیگرایی میداد. توی اولین نسخهی این روزنامه، موسولینی از تیتری استفاده کرد، که بعدا به یکی معروفترین از جملاتش تبدیل شد. خون به تنهایی چرخهای تاریخ را به گردش در میآورد.
کمکم تفکرات موسولینی از سوسیالیسم تبدیل شد به ملیگرایی افراطی. این تفکر ملیگرایی شدید موسولینی، که چند سال بعد به نژادپرستی محض تبدیل شد، اساس کار یک گروه سیاسی شد، که موسولینی موسسش بود و امروز به اسم حزب فاشیست میشناسیمش. بعد از اینکه موسولینی حزب فاشیست رو تاسیس کرد، ایتالیا درگیر جنگ جهانی اول شد و چیزایی که گفتیم اتفاق افتاد. بعد از جنگ اقتصاد و سیاست ایتالیا به بدترین حالت خودش افتاده بود و مردم ایتالیا احساس میکردند کلاه سرشون رفته و غرورشون له شده.
اینطوری شد که مردم برای به دست آوردن غرور از دست رفتشون، دست به دامن فاشیستهایی شدن، که حرف از غرور ملی میزدند و به شکل افراطی ملیگرا بودند. از اون طرف سربازهایی که از جنگ برگشته بودن، توی بحران بیکاری گیر کرده بودن و نمیتونستن زندگیشون رو اداره کنن. در نتیجه یه تعداد زیادی سرباز ناراضی وجود داشت، که نمیدونستن عصبانیتشون رو باید سر کی خالی کنن. از شانس خوب این سربازا، فاشیستها یه گروه شبه نظامی راه انداخته بودند به اسم پیرن سیاهها.
سربازایی که گفتیم هم اومدنو شدن جزو پیرن سیاهها. آخ آخ آخ نگم براتون از این پیراهن سیاها. پیراهن سیاها شاخهی نظامی فاشیستها بودن. یه چیزی مثل گروه اساس برای نازیها. اون اوایل کارشون این بود که هر چی کمونیست و سوسیالیست میدیدن، بزنن له و لبردش کنن. همهجای کشور به خاطر کارهای پیرن سیاها آشوب شده بود. اصلا اعصاب مصاب نداشتن؛ هر کی میگفت بالای چشم موسولینی ابروعهارو میزدن جد و آبادو میاوردن جلو چشمش.
تو این گیرودار بود که موسولینی و فاشیستها توی انتخابات پارلمانی رای آوردن و به پارلمان ایتالیا رفتن. حالا که موسولینی قدرت داشت، حزب فاشیست رو با اسم رسمی حزب ملی فاشیست، به عنوان یک حزب سیاسی رسمی ثبت کرد. اینجوری شد که حزب فاشیست صاحب ساختمان مرکزی و دفتر دستک شد و رسما دیگه خودشونو چسبوندن به سیاست ایتالیا. یکم که گذشت موسولینی طرح یک کودتا علیه نخست وزیر اون موقع ایتالیارو ریخت.
توی اکتبر سال 1922، سی هزار نفر از پیرن سیاها توی رم رژه رفتند و اینطوری شد که پادشاه ایتالیا چشش ترسید و نخستوزیر اون موقع رو گذاشت کنار و موسولینی رو کرد نخست وزیر. اینطوری شد که موسولینی زور زورکی شد نخستوزیر ایتالیا. اینجا بود که تازه کابوس شروع شد. موسولینی که مثه هیتلر سخنران خیلی خوبی بود، با سخنرانیهای پر حرارت و جدی مدام دم از غرور ملی ایتالیا میزد و اعلام میکرد که باید این همسایههای پست رو زیر سلطهی خودشون در بیارن و انتقام تحقیر شدنشون توی جنگ جهانی اول و بگیرن. روز به روز آدمای بیشتری جذب حزب فاشیست میشدن و موسولینی خشنتر و خشنتر میشد. مردم ایتالیا ام امیدوار بودن این مردی که انقد با حرارت حرف میزنه و به شکل افراطی ملیگراست، بتونه وضعیتشون رو درست کنه.
قدرت موسولینی روز به روز بیشتر و بیشتر میشد و دیگه نمیشد جلوشو گرفت. البته که این وسط یه سری حزب مخالفم یه سر و صداهایی میکردن و موسولینی محکوم میکردند. ولی حتی اون مخالفای که قدرت دستشون بود از دست پیرهن سیاها در امان بودن، آخرای سال 1925، مخالفتشون تموم شد. فکر نکنید به خوبی و خوشی تموم شدا. موسولینی پاشد رفت تو مجلس، گفت هرکی جریت داره منو از مسولیت خلع کنه؛ به همین صراحت. و خب مسلما هیچکس جرات نداشت. با این قدرت بیش از حد موسولینی و مسیری که داشت جلو میرفت چند ماهی نکشید که قدرت مطلق توی دستاش بود.
مقام موسولینی از نخستوزیر تبدیل شد به رییس کل دولت. خودشم اسم خودش گذاشت ایل دوچه. ایل دوچه یعنی چی؟ ینی رهبر. ینی پیشوا. موسولینی، تبدیل شد به رهبرکل ایتالیا. یعنی چی؟ یعنی دیگه به هیچکس جواب پس نمیداد و هر کار دلش میخواست میتونست بکنه. دوران جدیدی شروع شد؛ دوران پایان آزادی توی ایتالیا و شروع دیکتاتوری موسولینی.
از این تاریخ به بعد، موسولینی دیکتاتور بیرحم ایتالیا شد. حزب فاشیست به رهبری موسولینی قدرت و قبضه کرده بود و هر کس نفس میخواست بکشه، باید از رهبر موسولینی اجازه میگرفت. صدای مخالف شنیده نمیشد، چون قبلش خفه شده بود. ایدههای به اصطلاح ملیگرایانه و در واقع نژادپرستانهی فاشیستها، حرف اول و آخر میزد و ایتالیا زیر پوتینهای پیرن سیاها بود. توی سال 1926، یه بخت برگشتهی میخواست موسولینی رو ترور کنه، ولی خب موفق نشد. بعد از این ترور ناموفق، همهی احزاب جز حزب فاشیست ممنوع شده بودن و نفس کشیدن هم نیاز به مجوز داشت. شبکههای پروپاگاندای موسولینی که ازش یه قدیس ساخته بودن که اومده افتخار به ایتالیا برگردونه و میراث امپراطوری روم رو زنده کنه.
البته که هدف موسولینیام همین بود؛ ولی همهی این کارا رو میخواست با زور و خشونت انجام بده. کم کم با تاسیس کارخانههای مختلف، وضع اقتصاد ایتالیا بهتر شد. مردم به خاطر شرایط بهتر اقتصادی یکم از موسولینی راضی شده بودن. میگفتن حالا درسته اخلاق نداره، ولی هر چی باشه وضع مالیمون که بهتر شده، ارزش پولمون که اومده بالاتر، یه نونی درمیاریم بالاخره. اوایل دههی سی میلادی، از آلمان داشت یه سر و صداهایی میومد. آدولف هیتلر شده بود دیکتاتور آلمان و ایدهی ابرانسان و تفکرات نژادپرستانش داشت کولاک میکرد. موسولینی نشست با خودش فکر کرد؛ گفت خب من آلمانی نیستم. هیتلرم با غیر آلمانیها مشکل داره، اعصاب مصابم نداره، پس من فعلا برم با انگلیس و فرانسه متحد بشم که نذاریم این هیتلر شاخ شه واسمون.
همین کارم کرد. یه کم که گذشت، موسولینی به اتیوپی فعلی حمله کرد و رابطش با بریتانیا و فرانسه تیره و تارشد. بعد اینکه با فرانسه و بریتانیا زدن به تیپ و تار هم، موسولینی ارتشش رو فرستاد که تو جنگ داخلی اسپانیا دخالت کنند و این حرکتش باعث شد که هیتلر ازش خوشش بیاد. روابط هیتلر و موسولینی روز به روز بهترو میشد. جفتشون به این نتیجه رسیده بودند که دورهی ابرقدرت بودن بریتانیا و فرانسه به سر رسیده و از این به بعد آلمان و ایتالیا باید قدرت اول جهان باشند.
یکی از دلایل این که این رابطه خیلی خوب داشت جواب میداد، این بود که هم آلمان، هم ایتالیا توی جنگ جهانی اول به خاطر متفقین به شدت تحقیر شده بودند و اقتصادشون هم نابود شده بود. به خاطر عهدنامهی ورسای، اوضاع اقتصادی و سیاسی و نظامی و همه چی آلمان قاطی پاتی شده بود؛ هیچی واسشون باقی نمونده بود. انقدر آلمانیا تحقیر شدن و تحقیر شدن، که از بینشون یکی مثل هیتلر بلند شد و گفت ما رو تحقیر میکنین؟ پدرتونو درمیاریم؛ وایسین تماشا کنین.
واسه اینکه عمر فاجعه رو بفهمید ببینید بعد از جنگ جهانی اول، با اون عهدنامهی ورسای چه بلایی سر آلمان اومده بود، پیشنهاد میکنم اپیزودهای شیش و هفت پادکست رخ رو گوش بدید که داستان زندگی هیتلرو میگه. اونجا کامل متوجه میشید که آلمان به چه روزی افتاده بود و چی شد که هیتلر توش تونست قدرت بگیره.
برگردیم سر داستان خودمون. قدرت گرفتن هیتلر و موسولینی، نتیجهی غرور ملی له شدهی مردم آلمان و ایتالیا بود. هیتلر و موسولینی با تفکرات ملیگرای شدیدشون که به نژادپرستی تبدیل شده بود، اومده بودن تا احترامو به ملتشون برگردونن. اینطوری شد که ایتالیا توی گرفتن اتریش به آلمان کمک کرد و آلمان توی گرفتن آلبانی به ایتالیا کمک کرد. هیتلر و موسولینی عین سوباسا و تارو میساکی پا به پای هم جلو میرفتند تا برای گرفتن انتقام جنگ جهانی اول آماده بشن.
بعد از این کشور گشاییهای خرد خرد؛ سال 1939، آلمان به لهستان حمله کرد و جنگ جهانی دوم شروع شد. البته موسولینی همون اول وارد جنگ نشد. یکم وایساد تا ببینه هیتلر چقدر جلو میره و چقدر احتمال بردش وجود داره. سال 1940 یعنی تقریبا یکسال بعد از شروع جنگ جهانی دوم، بعد از اینکه آلمان فرانسرو گرفت، موسولینیام ایتالیا رو وارد جنگ کرد و پا به پای هیتلر شروع به جنگیدن کرد. تو جنگ جهانی دوم، هیتلر و موسولینی دوتا یار جدانشدنی بودن. هر افتخاری که به دست میآمد و هر سرزمینی که توسط ارتش نازی گرفته میشد، رد پای موسولینی و ارتش ایتالیا هم توش دیده میشد.
گذشت و گذشت و گذشت. نمیخوام با داستانهای جنگ حوصلتونو سر ببرم. کمکم ایتالیا شروع کرد به شکست خوردن. از سال 1941 تا 1943 کلی از مناطقی که تصرف کرده بود و از دست داد و موسولینی بین مردم منفورتر و منفورتر میشد. میگفتن این اخلاقش مثل سگ بود یه جوری تحمل میکردیم میگفتیم حداقل یه نونی در میاریم یه امنیتی داریم؛ الان هی داریم ضعیفتر و ضعیفتر میشیم، سایهی جنگام که بالا سرمونه. مخالفای موسولینی روز به روز بیشتر میشدند و از یه طرف دولت موسولینی به خاطر شکست خوردن توی جنگ، ضعیفتر و ضعیفتر میشد.
اینطوری شد که بعد از یکم کشمکش، موسولینی از سمتش اخراج شد و بعدشم دادن کت بسته ببرنش. با دستگیری موسولینی، آلمان نازی به شمال ایتالیا حمله کرد و بخش شمالی این کشور رو تصرف کرد. موسولینیام که تونسته بود به کمک نازیها فرار کنه، شد رهبر اون بخش از ایتالیا. البته اسمش رهبر بود؛ رسما فقط دستنشاندهی نازیها توی شمال ایتالیا بود. در ظاهر موسولینی همهکارهی اونجا بود. ولی نازیها فقط گذاشته بودنش اونجا، به وسیلهی اون همه چی و کنترل کنند.
حتی یه مدتیام حبس خانگی بود و دور تا دور خونشو سربازای نازی گرفته بودند. عملا هیچ کاره بود؛ اسم این منطقهی شمالی ایتالیا که نازیها تصرفش کرده بودند، شده بود جمهوری اجتماعی ایتالیا. بهش جمهوری سالو هم میگفتند. این منطقه در ظاهر دست موسولینی بود و در اصل توسط نازیها و فاشیستهای سرسپردهی آلمان اداره میشد. همین موقع بود که هستههای مقاومت توی دل ایتالیای اشغال شده شکل گرفت. از گوشه و کنار هر شهری یه سری از مردم قیام کردن. مردم وطنپرستی که نمیتونستن ببینن کشورشون بعد از تحمل یک دوره دیکتاتوری ترسناک، داره میفته دست یه اشغالگر خارجی.
این همه سال رنج و سختی، بالاخره از یه جایی داشت میزد بیرون. موسولینی توی دوران حکومتش کلی آدم کشته بود و سر به نیست کرده بود. خفقان مطلق راه انداخته بود تو ایتالیا. این کاراش کم بود، حالا شده عروسک دست هیتلر و خاک مملکت رو دو دستی تقدیم نازیها کرده؟ دیگه این یکیو نمیشد تحمل کرد. از هر گوشهی ایتالیایی اشغال شده، نیروهای شبه نظامی مختلف بوجود اومدن. اونا با جنگهای چریکی و نامنظم، شروع کردن به مبارزه با فاشیستا و نازیهای اشغالگر.
به این افرادی که توی این دوره با جنگ چریکی جلوی فاشیستها ایستاده بودن، میگفتن پارتیزان. یه عده نظامی و چریک، که به هر قیمتی میخواستند با مبارزه مسلحانه کشورشونو نجات بدن. بینشون همهجور تفکری هم پیدا میشد. ملیگرا، کمونیست، سوسیالیست، کاپیتالیست، هرچی دلتون بخواد توشون بود. تنها چیز مشترکی که بینشون وجود داشت، این بود که همشون از موسولینی و فاشیستها متنفر بودند و نمیخواستند کشورشون بیفته دست نیروی اشغالگر.
بعد از یه مدتی همهی این پارتیزانهای گروههای مختلف با هم اعتلاف کردن و یک نیروی واحد شدن. اینجوری شد که جنبش مقاومت ایتالیا شکل گرفت. روزهای عجیبی بود. این پارتیزانها از همه چی گذشته بودن تا کشورشون رو از دست فاشیستها نجات بدن. توی همین روزهای جنبش مقاومت ایتالیا، سرودی که نماد مقاومت کارگرای موندا بود دوباره زنده شد. البته با یه شعر جدید؛ شعر جدید از جنگ میگفت. از مرگ در راه آرمان ملی و افتخار مرگ به عنوان یک پارتیزان وطنپرست.
یک روز از خواب برخاستم و آه خداحافظ زیبا،خداحافظ زیبا، خداحافظ. یک روز از خواب برخاستم و دشمن، همه جا را گرفته بود. ای پارتیزان، مرا با خودت ببر؛ زیرا نزدیک شدن مرگ را میبینم. اگر به عنوان یک پارتیزان کشته شوم و اگر بر فراز کوه کشته شوم، تو باید مرا به خاک سپاری. مرا در کوهستان به خاک بسپار. زیر سایهی گلی زیبا و مردمی که از کنار قبر من میگذرند، به من خواهند گفت، چه گل زیبایی! این گل از یک پارتیزان روییده است که برای آزادی جان باخت.
آهنگ بلاچاو، شد سرود اصلی این مبارزههای پارتیزانی. توی هر موقعیتی همه باهم میخوندنش. یک صدا، با اشک، با قدرت، با امید. وقتی از مبارزه خسته میشدن و توی کوه و کمر از گشنگی و تشنگی صداشون به زور در میومد، خوندن دسته جمعی این آواز بهشون جون میداد. انگار برای خوندنش احتیاجی به انرژی نداشتن. پارتیزانهای جنبش مقاومت ایتالیا، چند سال با تمام وجود با فاشیستها و نازیهای اشغالگر مبارزه کردن. توی این راه آرامششون، اعضای بدنشون، نفسشون، خونشون، جونشون؛ همه چیشون رو گذاشتن.
تو این روزا، آواز بلاچاو بود که بهشون امید میداد و یادشون میآورد برای چی دارن میجنگن. کم کم صدای ناقوس مرگ برای فاشیستها شنیده میشد. از یه طرف پارتیزانها با حمله هاشون خواب وخوراک واسهی موسولینی و نازیهای مدافعش نذاشته بودن، از یه طرفم متفقین داشتند به سمت شمال ایتالیا که دست نازیها بود پیشروی میکردند. بالاخره بعد از چند سال مبارزه، با شکست نازیها از متفقین و فروپاشی قدرت فاشیستها توی جمهوری سالو، پارتیزانها تونستن مناطق شمال ایتالیا رو، از دست آلمان نازی و فاشیستهای ایتالیایی آزاد کنند. موسولینی همین گیر و دارا فرار کرد.
موسولینی میخواست با لباس نازیها به سمت سوییس فرار کنه که پارتیزانهای کمونیست دستگیرش کردن. کینهی پارتیزانها از این دیکتاتور بیرحم که سالهای سال خونشونو تو شیشه کرده بود انقدر زیاد بود، که منتظر تشریفات نشدن خودشون موسولینی و همسرش تیرباران کردن. بعدشم جنازههاشون آوردن شهر مییلان و توی یکی از میدانهای اصلی شهر انداختن. مردمم که بدتر از پارتیزانها کینهی موسولینی رو داشتن، رحم نکردند به جنازهها. روی جنازههاشون تف انداختن، زیر دست و پا لهشون کردن، سر و تهشون کردن و بهشون سنگ زدن. بعد از اینکه مردم قشنگ هرچی تو دلشون مونده بود و سر جنازهی موسولینی و همسرش و فاشیستهای همراهش خالی کردن، جنازهها رو به یه قبر نامعلوم برده شدن.
حالا دیگه وقت جشن پیروزی بود. توی هر جشنی هم برای پایکوبی، موسیقی لازمه. موسیقی این جشن پیروزی رو هم میتونید حدس بزنید چی بوده. نفر به نفر و خونه به خونه و شهر به شهر با چشمای پراشک زمین خوردن فاشیستها رو تبریک میگفتن و با خوندن بلاچاو شادی میکردن. انگار آواز بلا چاو که با شروع این قیام ورد زبونا شده بود، حالا داشت پایان روزهای سیاه حکومت موسولینی رو یادآوری میکرد.
یکم که از شکست فاشیستها گذشت، حکومت پادشاهی ایتالیا هم کلا مخلوع شده و توی سال 1946 جمهوری ایتالیا متولد شد. از سال 1949، یعنی تقریبا هفتاد و یک سال پیش، روز بیست و پنجم آوریل توی ایتالیا به عنوان روز آزادی شناخته میشه و مردم توی راهپیماییها و مراسمشون، هنوزم که هنوزه بلا چاو میخونن.
بلا چاو بعد از شکست فاشیستها کمکم به کشورهای دیگه هم رسید و به عنوان سرود مبارزان راه آزادی و هر کشوری که توش اعتراضی شکل میگرفت، سفر کرد.حتی پاشو از دامنهی مبارزات سیاسی هم بالاتر گذاشت و یه سری از تیمهای فوتبال مثل شعار شروع به خوندنش کردن. از سرود بلا چاو تا به امروز چندین و چند نسخه به زبانهای مختلف خونده شده و توی مراسمهای مختلفی ازش استفاده شده. چندتایی هم نسخهی فارسی از این آهنگ وجود داره که معروف ترینش نسخهایه که شکیب مصدق، خوانندهی افغانستانی در ضدیت با جنایات طالبان توی افغانستان خونده.
بلا چاو سال هاست نماد مبارزات آزادیخواهانه مردم دنیا شده و بدون شک تا زمانی که آدما دنبال آزادی و رهایی از استبداد باشن، این آهنگ نفس میکشه.
コメント